هر چه میمکم از پستانهای بلند شب
به سپیدی قد نمی دهد تکرار.
این همه یائسگی که لم داده , ولم نمی دهد
خوابی که نمی آید و می آید
نمی ماند
و عقربه ی زوار در رفته ای که فقط عقربگی میکند
تکانم نمی دهد
می ترکاندم .
وقتی که همیشه هنوز و هنوز, ثانیه می دزدد
اطاق گرد می شود می گردد و می گردد , قفس می تند .
پنجول می کشد به خاطره ای که نفس حبس می کند.
نیستم ,
کم میشوم ,
و دستم به زمین هم نمی رسد .
گاز می زنم لب و لوچه ی آویزان پنجره ای که چشمک می زند به سپیدی رانم .
.
.
هر چه میمکم از این پستانهای بلند به سپیدی قد نمی دهم .
هر چه از این دیوار می گردم , گرد می شود سرم .
هر چه از این پنجره لب می گیرم شیطان می لیسم .
پاهایم تا می خورد و می لنگم
خم شده ام و کمانگی میکنم .
رها شده ام , رها
قبر بعدی مال من ...